حسن سال بصرایی
درزمانهای قدیم مرد ثروتمندی می زیست که همسر خود را از دست داده بودواز او یک دختر داشت. دخترش کم کم بزرگ و بزرگ تر می شد. روزی به پدرش گفت:من هیچ خواهر و برادری ندارم شما باید دوباره ازدواج کنی تا من صاحب خواهر و برادر شوم.مردثروتمند که دخترخودراخیلی دوست داشت به دخترش گفت تو یادگار بهترین مونس من هستی و من چطور زنی بگیرم که تو را اذیت نکند....
بقیه داستان در ادامه مطلب....