loading...
بهشت هرمزگان
علی نقی نجاری پور بازدید : 187 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)

در زمانهای قدیم پیرمردی زندگی می کرد که سه پسر و سه دختر داشت که تمام آنها به سن ازدواج ریسده بودند،یک روز پیرمرد سه پسر را دور هم جمع کردو به انها گفت: هنگامی که مردم  تا سه شب از قبر من مراقبت کنید و خواهرانتان را به سه درویش شوهر بدهید.


روزها رفت و رفت تا اینکه پیرمرد دار فانی را وداع گفت و پسران برزرگتر وصیت پدر را نادیده گرفتند ،ولی پسر سوم پس از دفن پدر شب را تا صبح سر قبر پدر سپری نمود و نیمه های شب متوجه سواری شد که با اسب قرمزی به قبر آمد و به کندن قبر اهتمام نمود. جوان با شمشیری سر سوار را از تن جدا کرد و خواست اسبش را نیز از پا در آورد ولی اسب از او امان خواست و در عوض به او یک تار موی خود را داد و گفت: هر وقت به کمک احتیاج داشتی آن را بسوزان تا من خود را فورا به تو برسانم و تو را یاری کنم .جوان شرط را پذیرفت ،مو را از اسب گرفت و او را آزاد ساخت.

بـقـیـه در ادامـه مـطـلـب

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما اهل کدام شهر استان هرمزگان هستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 52
  • کل نظرات : 25
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 81
  • آی پی دیروز : 102
  • بازدید امروز : 188
  • باردید دیروز : 218
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 12
  • بازدید هفته : 188
  • بازدید ماه : 1,430
  • بازدید سال : 21,540
  • بازدید کلی : 225,931
  • کدهای اختصاصی