یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس
نبود.در روزگاران گذشته زن و شوهری زندگی می کردند که این شوهر درحق زنش
نامهربان بود.زن ازدست شوهرش ناراحت و دلگیر بود.
.پیرزن دانایی در همسایگی آن ها زندگی می کرد. روزی از روزها زن پیش همسایه دانایش رفت و سفره دلش را پیش او گشود و از همسایه دانایش راه چاره خواست.
پیرزن دانا به او گفت:درنزدیکی های کوهستان...
بقیه در ادامه مطلب...
به ادامه مطلب بروید...