loading...
بهشت هرمزگان
علی نقی نجاری پور بازدید : 1063 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)
                    نامادری

درزمان های خیلی دور خانواده ای می زیستند که مادر خانواده از دنیا رفته بودومرد خانواده پس از مدتی  زن دوم اختیار کرده بود.

آن مرد از زن اولش یک دختر و یک پسر داشت که بعد از فوت مادرشان به حال آن ها رسیدگی نمی کرد ورفتارش با آن دو بچه خیلی بد شده بود.

آن مرد و زن دومش تا حدممکن ازبچه های معصوم کارمی کشیدند.غذای درستی نیز به آن ها نمی دادند.

پدر بچه ها مزرعه ی بزرگ ذرّت داشت وآن ها را در مزرعه  به کار وا می داشت .

بچه ها عمویی داشتند که برعکس پدرشان با آنها مهربان بودوبرادرزاده های خود را دوست داشت .گاهی به آنها ذرّت می دادوآن ها را نوازش می کرد،او نیزمزرعه ی بزرگ ذرّت داشت.

روزی آنها دست به دعا برداشتندوازخداخواستند تامزرعه ی پدرشان خشک شود و مزرعه ی عمویشان رونق بگیرد.خداوند نیز دعای بچه ها را مستجاب نمود.

دریکی از صبح ها که پدرآنها به مزرعه رفت دید که ذرّت های او خشکیده است و مزرعه ی برادرش سرسبز وخرم است.

اوبه سراغ ملای محل که اتفاقأپدرزنش بود رفت تا بلکه علت را بیابدیاراه چاره ای را پیدا کند.ملابه اوگفت که باید خون پسرت را درآب مزرعه بریزی تا ذرت هایت دوباره زنده شوند.درغیر این صورت مزرعه خشک خواهد شد.

اوبه خانه آمد وجریان را به زنش تعریف کردو زنش که می خواست از دست بچه ها راحت شود قبول کرد.

اما دختر مردکه پشت خانه نشسته بود صحبت آنها راشنید .پیش برادرش آمدو ماجرا را برای او گفت.

آنها بعدازاین که مقداری گریه کردند تصمیم گرفتند از خانه فرار کنند.

آن ها سربه کوه  ها و بیابان ها گذاشتندواز شدت تشنگی و گرسنگی نای راه رفتن نداشتند تا این که از دور چشمشان به قافله ای افتاد که از آن سمت می گذشت.آن هاخودرابه قافله رساندند و تقاضای آب کردند.

امّا قافله سالار به آنها گفت کم مامسافریم و راهمان دور است و آب راجیره بندی نموده ایم و نمی توانیم آن را به شما ها بدهیم امااگر کمی جلوتر بروید به سه چشمه آب خواهید رسید .اماخوب گوش کنیدکه این چشمه ها اولین چشمه مخصوص آهوان است وازآب آن ننوشید .ازچشمه دوّم هم اگر کسی بنوشد چهره اش مانند ماه شب چهارده، تابان و درخشان خواهد شد. امّاچشمه ی سوم مخصوص آدمیان است و شما باید ازآب آن بنوشید،امّابچّه ها ازشدّت تشنگی هنوزحرف های قافله سالار تمام نشده بودکه به سوی چشمه ها دویدند.

پسری که کوچک تر بود و از خواهرش سریع تر می دوید زودتر به چشمه ها رسید و شروع به نوشیدن آب همان چشمه اولی کرد.خواهرش هر چه دوید تا برادرش رااز خوردن منع کند امّا فایده ای نداشت .

دیگر دیر شده بود و وقتی که به برادرش رسید تبدیل به آهویی شده بود.خواهرش خیلی ناراحت شد وشروع به گریه و زاری کرد ، امّا دیگرکاری از دستش برنمی آمد.او روسری خود را از سرش باز کرد.برگردن آهویش بست وبه راه افتاد تابه چشمه دومی رسید.

دختر از آب چشمه دومی نوشید.چهره اش چون ماه شب چهارده زیبا شدو همینطوربه راه خود ادامه دادندتابه چشمه سوم رسیدند.آنجانیز مقداری آب برای رفع تشنگی نوشید.برای این که برادرش که تبدیل به آهو شده بود فرار نکند اورابه درختی بست و خودش کنارچشمه نشست.

اوبه ماجراهایی که برایشان اتّفاق افتاده بود فکر می کردوبرحال خودشان گریه می کرد.ناگهان ازدور سواری را دید که به سوی چشمه می آید.

پسرپادشاه که برای شکار به صحرا آمده بود از دورآن آهورادیده بود وبرای شکارش به سویش می آمد.دخترکه اوضاع را چنین دید بالای درخت رفت و پشت برگ ها پنهان شد.پسرپادشاه وقتی به کنار آهو رسیدچون آهوبه درخت بسته شده بود فهمید که این آهوصاحب دارد.بنابراین زیردرخت نشست و منتظر آمدن صاحب آهوشد .اومتوجه شد که قطراتی مانندقطرات باران برروی او می ریزد

باخودش گفت:«نه ابر است و نه باران ،شمشمکی می بارد.»

اونگاهی به روی درخت انداخت و متوجه شدکه دختری چون ماه شب چهارده بالای درخت است .فوری او راپایین آوردواوراباآن آهوکه دختر ادعا می کرد برادرش است با خود به قصر برد.

پسرپادشاه با آن دخترازدواج کرد و دستور داداز آن آهونیز به بهترین نحو درقصرمراقبت کنند.

روزی از روزها پسر پادشاه تصمیم گرفت به مسافرت چند روزه برود. باهمسرش خداحافظی کرد

و به سفر رفت.

یکی ازخدمتکاران قصر که پیرزنی بود، دوست داشت که دخترش همسر پسرپادشاه شود وازاین که پسرپادشاه بادخترش ازدواج ننموده بود حسابی ناراحت و دلگیر بود.برای همین موقعیت را مناسب دید ونقشه ای که در سرداشت عملی نمود.

او طرح دوستی با همسر پسرپادشاه ریخت وروزی اوراباخود به باغ برد. درگوشه ای از باغ چاهی بود

وپیرزن زن پسر پادشاه را به کنارچاه برد.درفرصتی مناسب او راهل دادو به داخل چاه انداخت.

دخترخود را به قصربرد.لباس زن پسرپادشاه رابرتن او کردوبه دخترش گفت:روزی که پسر پادشاه می آید توباید خودت را به مریضی بزنی تا اومتوجه قضیه نشود.هنگامی که پسرپادشاه از سفربرگشت دید که همسرش به سختی بیمار است.برای همین خدمنکارپیرش که همان مادر دختر بود برای راه چاره به

پیش طبیب شهرفرستاد .اوپس از مدتی برگشت و برای این که دخترش از دست آن آهو نیز راحت شود به پسرپادشاه گفت: طبیب گفته است که دوای دردهمسر شما جگرآهو است.حیله ی پیرزن کارخودش راکرد.زیراپیداکردن جگرآهو به سادگی امکان نداشت وپسرپادشاه رضایت دادکه آن آهورابکشندوازجگرآن برای همسرش غذابپزندتاشاید همسرش خوب شود. 

قصاب آوردند ،امّاهربارکه می خواست آهو راببرد کاردش برندگی خود را از دست می داد و گردن آهو را نمی برید.آهو نیز هر بار بعد از رها شدن به سر چاهی که خواهرش در آن افتاده شده بودمی رفت وبا خواهرش حرف می زد.

آهو هر بار که می خواستند او راببرند کارد نمی برید واورارها می کردند و او به سر چاه می رفت تا با خواهرش حرف بزند.یکی از مرتبه ها پسرپادشاه به کمین آهو نشست تاببیند آهو به کجا می رود.

پشت سر آهو رفت تا او نیز به سرچاه رسید . همسر اوکه درون چاه بود سایه ی غریبه ای را بالای چاه دید.صدازد:من همسرپسر پادشاهم و اگرغریبه هستی جلوتر نیا.

پسرپادشاه خودرامعرفی کردوبه بالای چاه رفت.او به درون چاه رفت وبه بالین همسرش رسید .

درآنجا دید که همسرش زایمان نموده ودوکودک زیبا را متولد نموده است.

خداراشکرنمودکه همسرو دو فرزندش این همه مدت درچاه صحیح و سالم مانده اند.

به سراغ همسرقلّابی اش رفت و ازاین که برای زندگی اش نقشه کشیده بودند دستور داد تا او را دستگیرکنند.یک دستش را به اسب گرسنه و دست دیگرش را به اسب تشنه بست واسب ها را آزاد کردند.زن قلابی ازوسط به دو نیم شدوبه سزای اعمالش رسید.

پادشاه بعدازاین که باهمسرو فرزندانش زندگی خوبی را آغاز کردند؛آهو رانزد یکی از طبیبان ماهر شهر بردند.طبیب به او آبی دادکه دوباره به شکل سابقش برگشت و درکنار پادشاه و خواهرش با خوشی زندگی کردند.

 

پایان


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما اهل کدام شهر استان هرمزگان هستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 52
  • کل نظرات : 25
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 138
  • بازدید امروز : 177
  • باردید دیروز : 288
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 2,588
  • بازدید ماه : 5,958
  • بازدید سال : 26,068
  • بازدید کلی : 230,459
  • کدهای اختصاصی