loading...
بهشت هرمزگان
علی نقی نجاری پور بازدید : 743 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)
  در روزگاران قدیم خانواده ای بودند که دارای هفت پسر بوده وصاحب دختر نمی شدند.پدرو مادر این خانواده همیشه دعا می کردند که خداوند به آنها دختری عطاکند،حتّی اگر این دخترپاتیشه ای و دندان ارّه ای باشد.بالاخره دعای آنها مستجاب شد و خداوند به آن ها دختری داد که پاتیشه ای ودندان اره ای بود.

زندگی آن خانواده تا حدودی مرفّه بود وآنها دارای درختان نخل و مرکبات و حیواناتی مانند گوسفند و گاو بودند.

دخترآنها هرشب نیمه های شب از توی گهواره بلند می شد وبا پای تیشه ای خود درختان را قطع می کرد و می خورد و دوباره به گهواره اش

برمی گشت . بعد از تمام شدن درختان نوبت به حیوانات رسید وحیوانات خانه را هم یکی یکی می خورد ،تااینکه یکی از شب ها پسر کوچک تر خانه تصمیم گرفت تاشب کمین بزند تاببیند عامل این کارها کیست؟

او انگشت خود راتیغ زد وبه آن نمک مالید تا شب خوابش نبرد.او متوجه شد که مسبب این کارها کسی نیست جز خواهر کوچولویشان که در گهواره است.

فرداصبح قضیه را باپدر و مادرش در میان گذاشت؛ اما والدین او بدون فکر کردن، به او بد و بیراه گفتند و اورا دعوا کردند.

دختر بعد از خوردن درختان ،برادرانش رانیز خورد و بعد ازآن پدر و مادرش را .

پسرکوچک داستان ما که وضعیت را این طور دید مقداری نان و خرما را در دستمالی پیچید و از خانه و کاشانه اش فرار کرد.

درراه به چشمه آبی رسید.اوکه خسته و گرسنه بودکنارچشمه نشست تا استراحت کند. مقداری نان وخرمایش را خورد و هفت عدد هسته ی

خرما رابه ترتیب وبا فاصله ی معینی نسبت به هم کاشت وبه راه خود ادامه داد.

رفت و رفت تا رسید به منزل متروکه ای که سه دختر نابینا در آنجا زندگی می کردند و مشغول خوردن غذا بودند. او یواشکی سر سفره آنها

نشست و از غذای آنها خورد . دختران نابینا همگی بعد از تمام شدن غذا اظهار نمودند که هیچکدام سیر نشده اند.

مهمان ناخوانده مجبور شد لب به سخن بگشاید و اقرار کند که غذای آن ها را خورده است.

آنها از این که مردی نامحرم بدون اجازه سر سفره شان نشسته و غذای آنها را خورده است ناراحت شدند.مرد جوان برای دلجویی از آنها گفت که حاضراست چوپان آن ها شود وهمراه گله های آنهابرود وبعدازکلّی خواهش و التماس، دختران قبول کردند. به اوگفتندکه هرگز گوسفندان رابه تنگه آخری نبرد وخودش هم هرگز به آنجا نرود. دراطراف آنها پنج تنگه بود و تنگه ی پنجمی برای چوپان ممنوع شده بود.

روزها بدین منوال می گذشت وچوپان هرروز گوسفنذان رابرای

 چرابه تنگه ها می برد.

چند سال گذشت. روزی چوپان از روی کنجکاوی باخود گفت :چرادختران مرا ازرفتن به تنگه آخری منع می کنند ؟ مگر آنجا چه خبر است؟

وسرانجام دریکی ازصبح ها تصمیم گرفت گوسفندان را به تنگه آخری ببرد.اومقداری از مسیرتنگه راکه پشت سرگذاشت دید درختان میوه ی

انارزیادی درآنجا وجود دارند که پر از میوه هستند. باخودش گفت: چه دختران بدی هستند که این همه میوه را و درختان میوه راازمن پنهان

کرده اند. ازآنها حسابی دلخورشد . بالای درختی رفت ومشغول چیدن انارهاشد.

واقعیت تنگه پنجمی این بودکه در آن تنگه غولی زندگی می کرد که بسیارقوی و ظالم بود. چون پسر علت را از دختران نپرسیده بود،دختران هم به او چیزی نگفته بودند. وقتی که جوان مشغول چیدن انارها بود غول خواب بود؛اما باسر و صدای جوان بیدار شد.وبانعره گفت:«بوی آدمیزاد می آید.»

غول پسر راگرفت .چندتارموی سرخودراکند،وباموهادست وپای او رابست.چوب اناری را از درخت خرد کرد وباآن شروع به زدن پسرکرد.

پسربعد ازکمی کتک خوردن فکری کردوبعد باصدای بلندی گفت:«چه خوش است چوب انار آدم پیرجوان میکند آدم جوان راپیرمی کند.»

 

6

 

 

 

 

غول کمی تأمل کرد وسپس از پسر پرسید:این آوازی که تو می خوانی راست است ؟پسر گفت:بلی.غول گفت پس تو بیا با چوب انار من را بزن تا جوان شوم . پسر قبول کرد.دست و پای غول را محکم بست وشروع به زدن غول کرد .غول که حسابی دار می خورد می دید که جوان نمی شود. پس به پسر گفت :بازم کن. پسرکه غول رااسیر خود می دید گفت: به من بگو در خانه ات چه چیزهایی داری؟

غول گفت«دریک شیشه سه جفت چشم گذاشته ام که ازآن سه دختر جوان است ،شیشه ی دیگری نیز هست که شیشه ی عمر من است،سه تاسگ دارم که هروقت هرجامشکلی پیدا کردی صدایشان بزنی هرکجا که باشند به دادت می رسند.سگ ها رابه تو می دهم آزادم کن.

پسرکه فهمیدچشم دختران مهربان را غول درآورده است،ناراحت شد .رفت وباسنگ شیشه ی عمرغول را شکست و غول مرد .شیشه ی چشم ها

و سگ ها را برداشت،گلّه ها را جمع کردو بسوی خانه دختران رهسپارشد.

به خانه که رسید چشم دختران را در کاسه ی چشمشان نهاد و هر سه دختر بینا شدند.آن ها از شادی گریه می کردند و نمی دانستند با چه زبانی از پسر تشکر کنند.

فردای آن روز پسر تصمیم گرفت به منزل پدریش سفرکند تا ببیند خواهر پاتیشه ای اش چه شده است. شاید خوب شده باشد.

کوله بارش رابست. با سه دختر مهربان خداحافظی کردوقبل از رفتن به آنها سفارش کرد که اگر سه سگ او زیاد پارس(واق واق)کردند

آنها رابازکنند .

درراه بازگشت به چشمه ای رسید که چند سال قبل موقع فرار از خانه آب وخرما خورده بود و هسته های خرما را کاشته بود.هسته ها اکنون درختان بزرگ نخل شده بودند.هفت نخل بزرگ خرما.لختی استراحت کرد و دوباره به راه افتادتااینکه ازدور خانه ی پدریش نمایان شد.

نزدیک ترکه رفت دید که خواهرش تک و تنها برسرلانه ی مورچه نشسته است و هر مورچه ای که بیرون می آید می گیرد و می خورد.

پیش خواهرش رفت و به او سلام کرد ولی خواهر او را نمی شناخت . کمی به برادرش نگاه کرد وسپس به او حمله ور شد.

پسر پا به فرارگذاشت.رفت تا به هفت درخت  خرمایی که خودش کاشته بود رسید.بالای اولین درخت خرما رفت و سگانش راصدا زد .

دخترپاتیشه ای به زیرنخل رسید و باپای تیشه ای اش نخل را قطع کرد تا برادرش رابخورد. برادربالای نخل دومی پرید و همینطور سگهایش را

صدا می زد.

درپیش سه دختران سگها مرتباً پارس می کردندو دختران سگهارا رها نمودند .سه سگ به سوی بیابان جهت کمک به پسر می دویدند وهمین

که پسربالای نخل هفتمی رسیده بودسگ ها رسیدندو اوبه سگ ها دستوردادکه خواهرش رابخورند. سگ ها آن خواهر بدجنس را خوردند

وآن پسر صحیح و سالم از درخت پایین آمد و همراه سگ ها پیش دخترها که همگی خواهر هم بودند رفتند.یک ماه بعد با یکی از دختران اردواج کرد و با هم با خوشی و خرمی زندگی کردند.

 

پایان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما اهل کدام شهر استان هرمزگان هستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 52
  • کل نظرات : 25
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 55
  • آی پی دیروز : 138
  • بازدید امروز : 345
  • باردید دیروز : 288
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 2,756
  • بازدید ماه : 6,126
  • بازدید سال : 26,236
  • بازدید کلی : 230,627
  • کدهای اختصاصی